به گزارش خبرگزاری اخبار آنلاینروز جمعه 24 آذر 1340، دادگاه ویژه اسرائیل آدولف آیشمان، رئیس اداره امور یهودیان دولت آلمان نازی را به اتهام قتل شش میلیون یهودی و دقیقاً شش ماه بعد دوباره در روز جمعه 11 ژوئن به اعدام محکوم کرد. ، 1341، در اورشلیم (شهر اورشلیم). پس از سقوط آلمان نازی در جنگ جهانی دوم به آرژانتین گریخت و سرانجام پس از چند سال شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنجشنبه 8 شهریور 1341، یعنی سه ماه پس از اعدام آیشمن، روزنامه الاخبار گزارش داد که آیشمن در دوران حبس خود در اورشلیم (شهر بیت المقدس) خاطراتی نوشت و به طور مرموزی آنها را درز کرد و ترجمه احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر شد. ادامه این یادداشت ها را به نقل از روزنامه (دومین روز از مهر 1341) می خوانید:
اما وقتی مسافرخانهدار را که موجودی کوتوله و قد بلند بود دیدم، با خود گفتم: نه، مریض شدن ضرری ندارد، بگذار بیدرمان زندگی کند! و او زنده ماند. من کار دیگری نداشتم.
هنگامی که نیروهای اس اس به ما پیوستند، یک بشکه شراب خالص از انبار کرامر مونستر با خود آوردند. دستور دادم آن بشکه را در پای کوه بگذارند تا هر سربازی که میآمد و میخواست از کوه بالا برود چند فنجان بخورد، اما هیچ سربازی اجازه نداشت بیشتر از یک دقیقه در پای بشکه بماند. . چون جعبه خیلی زود خالی شد.
در سحرگاه روز بعد، هنگامی که در بالای کوه مستقر بودیم، یکی از افسران ضد جاسوسی کالتن برونر پیشوای Obergruppen برای دریافت مقداری سلاح به ما نزدیک شد. او فردی بسیار سبک دل و متکبر بود و بیشتر از زبانش حرف می زد. هویتستورمفورر بوگر، یکی از ماموران من که از آموزش نداشتن او ناراحت شده بود، پیشنهاد کرد: “اگر دستوری به من بدهید، او را به اینجا می آورم.” اما به نظرم خوب نبود اما به آن مامور مزاحم دستور دادم: فوراً این نصف جعبه اسلحه را بگیر و به چاک بزن وگرنه بدنت برای همیشه اینجا می ماند. جعبه اسلحه و کیسه ای پر از شکلات و سوسیس را برداشت و فرار کرد. او به جای رفتن به کالتن برونر، به سوئیس گریخت و مانند یک قطره آب که در زمین فرو میرود ناپدید شد.
پنج یا شش بار دیگر ماموران کالتن برونر نزد من آمدند و هر بار مقداری طلا گرفتند و به درخواست کالتن برونر نزد او بردند. رسیدهایی که برایم می آوردند همیشه امضای او بود. دستخط و امضایش را می دانستم. از این جهت با اینکه دلیلی برای دادن طلا به او نبود، هر بار فرمان او را اطاعت می کردم، زیرا در آن کوه آنچه به درد ما نمی خورد طلا بود. البته در آنجا امکان خرید نان و گوشت و سایر لوازم اردو وجود داشت، اما همه چیز در انبارهایمان به اندازه کافی بود.
صبح زود یک روز صدایی از پنجره اتاقم شنیدم و وقتی پنجره را باز کردم با کتک زدن مرد جوانی متعجب شدم. من از بوگیر خواسته ام تا از طریق مصدر من گزارش دهد. بوقر گزارش داد: این جوان در یکی از روستاهای دره به عنوان معلم مشغول به کار است، او سحرگاه امروز با کامیون برای سرقت یک انبار مواد غذایی به اینجا آمد و من در حین سرقت مچ او را گرفتم. به بوگر گفتم: «یک افسر خوب هرگز نباید کسی را بزند. اگر مرتکب سرقت شود، باید در دادگاه غیرعادی زمان جنگ محاکمه شود و تیرباران شود، نه کتک خوردن».
همینطور که به اطراف نگاه می کردم با خودم گفتم: معجون های عجیبی جمع کرده ای! واقعا معجون های عجیبی بود. در میان آنها چند سرباز اس اس مجروح و از کار افتاده که تازه از بیمارستان مرخص شده بودند، تعدادی از اعضای سازمان ضد جاسوسی، چند زن و افراد من بودند. به این تعداد باید 150 نفر از جوانان هیتلری را اضافه کرد. در همان زمان چند نفر از رومانی نیز به من حمله کردند. بنابراین آزاد و کور، من وظیفه ایجاد یک نیروی پارتیزانی برای ادامه جنگ جهانی دوم و بردن جنگ به کوه ها برای شکست نیروهای متفقین را بر عهده داشتم. رویاها و خیالات کودکی را می بینید؟!
اما در عوض، سلاح های مدرن در اختیارم بود. من آنقدر اسلحه داشتم که هرگز در عمرم این همه تعداد را به یکباره ندیده بودم. «بلاآالم» را تخلیه کردیم و به «رتن باخالم» که در ارتفاعات بالاتر بود حرکت کردیم.
پیش از این، اسکی باز و بهترین اسکی بازان خود را از قبل فرستادم تا ارتفاعات مختلف برف در جاده را اندازه گیری کنند و مکان مناسبی برای استقرار نیروها در رتن باخالم پیدا کنند.
به محض این که فرصت پیش آمد، به دستور من، تمام سلاح های مازاد و بی مصرف را به رودخانه انداختند. در همان زمان تصمیم گرفتم بیشتر افرادم را آزاد کنم زیرا به بیهودگی مبارزات حزبی خود پی بردم.
من بر خلاف رژیم نظامی به هر یک از این دو نفر که از ارتش خارج شده بودند پنج هزار مارک دادم، اما اکثر آنها تمایلی به رفتن نداشتند، اما اصرار داشتند که با من بمانند و بجنگند. حتی یک دختر زیبا در میان کارمندان اس اس وجود داشت که اصرار داشت هر جا می روم او را با خودم ببرم. من حتی به راحتی به او نرفتم، بلکه دستور دادم: «پنج هزار مارک هم به او بدهید و بگذارید برود».
در حالی که ما در حال حرکت بودیم، یکی از دستیاران کالتن برونر به دستور هیملر آمد. هیملر در دستور خود نوشت: «… تحت هیچ شرایطی به سمت آمریکایی ها و انگلیسی ها شلیک نکنید. به عنوان پذیرش، سفارش زیر را امضا کردم و آن را به حامل ارسال کردم. چند ساعت بعد متن دستور را به افرادم گزارش دادم، زیرا هیملر و من متوجه شدیم که مقاومت بیهوده است و باید مرگ آلمان در بستر درگیری را قطعی دانست.
ادامه دارد…
259