اخبار اخبار فرهنگی

قمرالملوک وزیر از زبان خودش: آرزو داشتم روضه‌خوان شوم/ چهار ماه با شوهرم قهر کردم و خواندن را کاملا یاد گرفتم!

تبلیغات بنری


به گزارش خبرگزاری اخبار زندهدر تیرماه 1336، دو سال پیش از حیات قمرالملوک وزیری (1284-1338)، خواننده مشهور آوازهای سنتی ایران، با جلال مقدم مجله فردوسی مصاحبه ای با وی انجام شد. قمر در این مصاحبه تاریخچه مختصری و همچنین داستانی جالب از نحوه یادگیری خواندن و نوشتن را بیان کرد. شرح این مصاحبه را به نقل از مجله الفردوسی (13 تیر 1336) در زیر می خوانید:

من یک دختر کوچک بودم که مادرم را از دست دادم قبل از اینکه چشمانم را به دنیا باز کنم، مادربزرگم از من مراقبت کرد. او زنی مذهبی و عالم بود. وقتی مادرم به دنیا آمد و از دنیا رفت، سختی های مادربزرگم بیشتر شد چون فرصت خانه نشینی و نگهداری از من را نداشت. روضه خان زیارتگاه زنان بود و برای چرخاندن چرخ زندگی ما باید هر روز منبر و مسجد می رفت…

روزهای ما با همه سختی ها و رنج ها گذشت. کم کم بزرگ شدم. وقتی 8 ساله بودم، تعدادی از همسایه‌های ما از مادربزرگم خواستند که مرا به مدرسه بفرستد، اما مادربزرگم به دلیل اینکه می‌خواست روزه‌دار شوم با این ایده مخالفت کرد و وقتی کمی بزرگ شدم، هر روز مرا با خود می‌برد. روز وقتی به مسجد می رفتم، چند روزی دلم می خواست در خانه بمانم و خانه و زندگی ام را سر و سامان بدهم.

گاهی که به مسجد می رفتم و پای منبر مادربزرگم می نشستم و به دعای او گوش می دادم، آرزو می کردم که روزی بتوانم بالای منبر بروم و از طرف زنان صحبت کنم و برای زنان ترانه بخوانم. . دوازده ساله بودم که تمام دعاها و شعرهایی را که مادربزرگم سر منبر می خواند یاد گرفتم و گاهی که در خانه تنها بودم با خودم زمزمه می کردم. اشتیاق من به خوانندگی روز به روز بیشتر می شد. بعضی از همسایه ها که یکی دو بار آواز من را شنیده بودند به مادربزرگم دستور دادند که مرا با خود به نماز ببرد. یادم هست در چهارده سالگی شعرهایی را که از مادربزرگم یاد گرفتم چندین بار بالای منبر مادربزرگم خواندم.

با رسیدن به پانزده سالگی و نوید جوانی، طبیعت چهره و قامتم را رنگ آمیزی کرد، شوق جوانی جانم را فرا گرفت و خواستگاران درهای خانه ما را باز کردند. مادربزرگم از بین خواستگارها مردی را که چند سال از من بزرگتر و تقریباً پیرتر بود را برای ازدواج انتخاب کرد. ابتدا از این ازدواج افسرده و ناراضی بودم، اما سه چهار ماه بعد از رفتن به خانه شوهرم عاشق شوهرم شدم و احساس کردم که او به تنهایی می تواند تپش قلب من باشد و راهنمای من در زندگی باشد.

شوهرم مردی مهربان و دوست داشتنی بود که همه وسایل زندگی را برایم فراهم کرد. شب ها برایم کتاب می خواند و روزها برای اینکه تنها نشوم زنی را به دوستی انتخاب می کرد که تا حدودی خواندن و نوشتن داشت. من هر روز وقتی تکالیفم را تمام می کردم خواندن را از دوستم یاد می گرفتم، اما چون دوستم تجربه معلمی نداشت و نمی دانست چگونه یاد بگیرد، حتی در یک ماه به سختی توانستم یک خط بخوانم و به تدریج تبدیل شدم. ناامید از خواندن و یادگیری

در عرض یک سال، شوهرم بیشتر کتاب های معروف و پرمخاطب آن زمان مانند «هزار و یک شب»، «حسین کردی»، «امیر ارسلان»، «شلتوتی» و چند کتاب خارجی را برایم خواند. چند بار به فارسی ترجمه کرد.

شب های طولانی زمستان به ما فرصت بیشتری می داد تا روی صندلی بنشینیم و از کتاب استفاده کنیم. غروب زمستانی بود برای دیدن یکی از دوستانم از خانه بیرون رفتم و وقتی به خانه برگشتم شب بود و شوهرم به خانه برگشته بود و زیر صندلی نشسته بود و کتابی در دستش بود و داشت می خواند. با عجله لباس هایم را در آوردم و لباس های خانه ام را پوشیدم و زیر صندلی نشستم تا شوهرم داستان را شروع کند.

وقتی کنار شوهرم زیر صندلی نشستم، دیدم شوهرم چند صفحه از کتاب را خوانده است. شوهرم گفت: امشب رزرو کن. لوکریس بورجیا 1 ذره جسم مستقیم خریدم که بخونم ولی چون دیر اومدی فقط چند صفحه ازش رو خوندم. من داستانی را که تا این صفحه خوانده اید به شما می گویم و آن را از این صفحه برای شما می خوانم. اما من اصرار کردم که داستان را از اول بخوانید. شوهرم چندین بار خواست که به این صفحه بیاید که بیست صفحه از آن مقدمه نویسنده و مترجم کتاب است و من حوصله آن را ندارم از صفحه اول کتاب بخوانید اما هر چه شوهرم بیشتر التماس می کرد، بیشتر اصرار می کردم که مقدمه کتاب را بخوانم. بالاخره امتناع شوهرم و اصرار من کار را به جایی رساند که شوهرم با عصبانیت کتاب را روی زمین انداخت و از زیر صندلی بلند شد و در لحظاتی دردناک به اتاق دیگر رفت.

کتاب لوکرز بورجیا وسط اتاق خوابیده بود و ورق می زد. با حسرت به صفحاتش نگاه کردم. کاش می توانستم کامل بخوانم و بنویسم. از روی صندلی بلند شدم، کتاب را از وسط اتاق برداشتم و دوباره زیر صندلی نشستم. چند کلمه می دانستم. ابتدا کلمات را یکی یکی می خواندم و سپس با دقت آنها را روی هم ردیف می کردم. یک صفحه از کتاب را تا ساعت چهار عصر دیروز خواندم، اما برخی از جملات آن را متوجه نشدم. فردا در اوایل شب قبل از اینکه شوهرم به خانه برسد دوباره شروع به خواندن لوکرتیوس بورجیا می کنم. یک ماه بود که من و شوهرم عصبانی شدیم و به صفحه 20 کتاب رسیدم اما قبلاً جملات را می خواندم و معنی آنها را می فهمیدم. چهار ماه بعد، وقتی با شوهرم آشتی کردم، نیمی از لوکرز بورجیا را خوانده بودم و او هم خواندن تمام آن را یاد گرفته بود.

توجه داشته باشید:

1- نوشته میشل زاواگو. در این رمان تاریخی، زندگینامه لوکریس پرژیا، دختر فردریک پرژیا، دیکتاتور روم باستان شرح داده شده است. این دختر حیله گر که بسیار ظالمتر از پدرش بود، از پیروان ماکیاولی، فیلسوف زمان خود بود و از نظرات او در عرصه حکومت استفاده می کرد. – جسم

25957

تبلیغات بنری

khabaronline به نقل از رابو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *